+ببخشید آقا اگه میشه نگه دارید. کار واجبی دارم. دو سه دقیقه بیشتر طول نمی کشه. ممنون می شم.

- نیم ساعت دیگه میرسیم به شهر، نگه می دارم.

جدی و محکم جواب مسافر را می‌دهد که دیگر خسته شده از التماس کردن‌های اینچنینی. صدای ترانه را کمی بلندتر می‌کند. از آینه‌ی پهن جلو، به مسافر نگاهی می‌اندازد. هیکل چندان درشتی ندارد. لباس آبی رنگش به تنش زار می‌زند. از این دست آدم‌های جانماز آب کشیده، هر از گاهی می‌بیند و دنده پهن شده است. می‌داند چگونه و چطور جوابی را به رویشان بیاندازد که راهشان را بکشند و بروند.

حواسش را به جاده و ترانه می‌دهدکه ذره ای، صدایش شبیه زنش نسترن، نیست. زیر چشمی، کنار پایش را می‌نگرد تا تصویر چشم‌نوازی که آنجا چسبانده، ضمیمه‌ی ترانه و چه چه ناز و پر عشوه‌ی خواننده شود و روحیه که هیچ، وجودش را گرم کند. سرخوشی مستانه‌ای که تا عمق مغز استخوانش را گرم می‌کند و هوس گرمای پتوی نارنجی دونفره‌ای را می‌کند.

+ببخشید آقا، اگه می شه نگه دارید من پیاده می‌شم.

صدای آرام مسافری است که خیالِ پرهیجانش را به یکباره، پَر می‌دهد. سرش را بر می‌گرداند ببیند کدام مسافر بیشعوری است که این ساعت، وسط بیابان، دم گوشش، وز وز کرده و می‌خواهد پیاده شود. همان پیراهن آبی است. روی صورتش دقیق می شود. جدی است. ته لبخندی دیده می‌شود اما لبخند نیست.

-  چیه اقا هی می‌خوای نگه دارم؟

+ چند دقیه کار واجب دارم .

- گفتم که نیم ساعت دیگه می‌رسیم.

+  منم عرض کردم خیلی دیره. لطفا نگه دارید.

-  من معطلت نمی‌شم. خود دانی.

با حرص می‌گوید و مسافر را پیاده می‌کند و بدون ذره ای مکث، راهش را می‌کشد و می‌رود.

از آن وقتی که از اتوبوس پیاده شده، هفت ساعتی می‌گذرد. ساک یشمی رنگ کوچکش را کوله وار، بر پشت انداخته و رومه‌ای را روی سر،کلاه کرده و بسیار آرام قدم از قدم برمی‌دارد. شش ساعت پیاده روی، کم چیزی نیست. قدم زدنش اما شبیه قدم زنی دونفره، زیر درختان بهاری و به بارِ شکوفه نشسته است. انگار که باد، شکوفه های سفید رنگ بادام را جلوی رویش به رقص در آورده باشد، سرمست، آرام قدم می زند. هر از گاهی به جاده نگاه می‌کند اما خبری نیست. ماشین‌هایی هم که رد می‌شوند، لابد از ترس اینکه راهزن است، سوارش نمی‌‌کنند. در راه مانده که می‌گویند، اوست. صدای بوق و ترانه‌ی بلند ماشینی، او را از خیال خوشی که به پروازش در آورده بود، در می‌آورد. ماشین جلوتر از او نگه داشته است. پا تند می‌کند که معطل او نشوند.

-  سام علیک داداش. کجا می ری این وقت روز ؟

صدای ضبط را خفه می‌کند. نگاهی به سر و رویش می‌کند و ادامه می‌دهد: "عاشقی؟ تک و تنها وسط برّ ِبیابون؟"

لب‌های خشکیده‌اش به لبخند باز می‌شود. همان طور که کمر خم کرده و سرش را هم‌راستای صورت پسرجوان خوش تیپ و خندانِ داخل ماشین کرده است می‌گوید:

+ سلام اخوی. خداقوت. می‌رم ولایت. ماجرا داره. جا دارین ما رو هم چند قدمی جلوتر ببرین؟

- آره داداش. بپر بالا. مرجان. مرجان گلم، خوابی؟ می یای جلو یا داداش بشینه؟

حسین که متوجه حضور خانمی داخل ماشین نشده بود، رو به راننده می‌گوید: "ببخشید متوجه نشدم تنها نیستین. مزاحمتون نمی‌شم. خدا خیرتون بده نگه داشتین. ممنونم. "

- نه داداش. مزاحمت چیه بپر بالا.

دولا می شود و در جلو را برای حسین باز می‌کند. مرجان هم می‌نشیند و به مسافر تازه سوار شده زل می‌زند. هنوز هوشیار نشده و نفهمیده این جوان کلاه رومه ای به سر، چرا سوار ماشین‌ شده است. گوشی گلکسی‌اش را برمی‌دارد و ساعت را رصد می‌کند: " 12:27 چقدر هوا گرمه." پنجره را تا ته پایین می‌کشد و نیمچه شالی که روی سر و گردنش بوده را بازتر می‌کند. باد گرم به گردن خیس از عرقش میخورد و خنک می‌شود. به جوان صندلی جلو نگاه می‌کند. کمی جا به جا می‌شود تا بهتر بتواند چهره‌اش را ببیند. بطری آب را برمی دارد و سر می‌کشد. جگرش خنک می‌شود : " میلاد جان آب می خوری؟"

- آره گلم. ی بطری هم به داداش هم بده.

در بطری جدیدی را برای میلاد باز می‌کند و به دستش می‌دهد. چیزی درونش او را به قلقلک انداخته. آینه را از کیفش در می‌آورد و رژ لب سرخ‌آبی رنگش را، پُر حجم، به لبان کوچکش می‌مالد. بطری آب جدیدی را باز می‌کند و لب‌های غنچه شده‌اش را به دیواره بطری فشار می‌دهد و برمی‌دارد. نگاهش به میلاد است که با مهمان صندلی جلو گپ و گفت می‌کند.

-         حالا نگفتی این وقت ظهر تو این گرمای 30 درجه زیر آفتاب چه می‌کردی داداش؟

+ واقعیتش از صبح مشغول راه رفتنم. دیگه به ظهر کشید و گرم شد. وگرنه نمی‌خواستم که پیاده روی در ظهرِ تابستانیِ مسیرِ خرمشهر را تجربه کنم.

میلاد نگاهی به صورتش می‌اندازد و بلند بلند می‌خندد. از اینکه جمله را این‌طور با طنزی نهفته و لبخندی شیرین شنیده، خوشش می‌آید.

-         پس از صبح داری راه می‌ری. بابا ایول. اسمت چیه داداش؟

+  حسین

-         حسین آقا. منم میلادم. مرجان هم همسرمه.

+ خدا حفظتون کنه

حسین، سرش را پایین می‌اندازد و کلاه رومه‌ای‌اش را که مدتی است در دستانش گرفته تا خیسی عرقی که آن را از شکل و قواره انداخته خشک شود، به روشِ خاصی تا می‌زند و داخل جیب کناری ساک می‌گذارد.

-         مرجان، گلم، بطری آب رو دادی به حسین؟

= بله بفرمایید حسین آقا.

دستانش که برای بطری آب بلند شده، مکثی کوتاه می‌کند. مرجان دلش قنج می رود و نوش جانی می‌گوید. بطری را می‌گیرد.

+ متشکرم. راستی آقا میلاد، چی شد شما ماشین رو نگه داشتی؟ نترسیدی راهزن باشم؟

_ می خواستم ببینم کودوم مغز خر خورده ای داره وسط بیابون قدم زنی می‌کنه.

و بلند بلند می‌خندد. چشمش به دست حسین قفل می‌شود و جدی‌تر از قبل، ادامه می‌دهد: " نه راستش به قیافه ات نمیخورد راهزن باشی. دلم برات سوخت. مرجان هم خوابیده بود؛ گفتم سوارت کنم، ی کم حرف بزنیم، حوصله م سر رفته بود. بخور آبتو داداش. گوارای وجود. حسابی تشنه‌ای ها."

+ نه خیلی تشنه نیستم. ممنونم. چشم.

دستش را به جیب پیراهنش می برد و دستمال کاغذی تاشده‌ای را در میآورد. طوری که انگار کف دستش عرق کرده، آن را باز می‌کند و به کف دست دیگرش می‌مالد. بطری را به دستی که دستمال در آن جا خوش کرده می‌دهد. سرِ گردِ بطری را کمی این طرف و آن طرف می‌چرخاند و اصطکاکِ خنکِ قلقلک واری، کف دستش ایجاد می‌کند. بسم الله می‌گوید و کمی آب می‌آشامد. دستمال را به فشاری، مچاله می‌کند و داخل جیب شلوارش می‌گذارد. بسم الله می‌گوید و جرعهای دیگر می‌نوشد. امید نگاهش می‌کند. اثر هنریِ رویِ بطری را محو شده می‌بیند. به لبخند می‌گوید :"گوارای وجود داداش گلم، گوارای وجود." چشم به جاده می‌دوزد و از آینه، به مرجان نگاهی می‌اندازد که دیگر شالی، روی سرش نیست و هر چه بوده را باد، پَر داده است.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها